دخترش توي کنکور قبول شده بود و مهمتر از همه اينكه دو هفته بود ماشين دلخواهش را خريده بود. چه بهتر از اينها؟
دنيا ايستاده بود روبهروي آقاي دوستي، دستهايش را زير بغل زده بود، گاهگاهي هم کلاهش را به نشانهي احترام و مودّت با آقاي دوستي، از سر بر ميداشت و دوباره بر سرش ميگذاشت.
آنروز آقاي دوستي براي بستن يک قرارداد مهم کاري بايد ميرفت شهر مجاور.
کت و شلوار توسي و پيراهن خاکسترياش، تا حدودي به موهاي سفيد و جوگندمياش ميآمد. هيچچيزي نميتوانست اين خوشي را در يک روز قشنگ بهاري خراب کند، مگر آمدن آقاي اردلان. ولي خوشبختانه کسي جلوي در نبود و از آقاي اردلان، همسايهي طبقهي بالا هم خبري نبود.
سوار ماشينش شد. از خيابانها يکي پس از ديگري گذشت. براي آقاي پليس زحمتکش که معلوم بود سرباز است، دست تکان داد. به جادهي خروجي شهر رسيد. بهبه! سبزهها روئيده بودند. بعضي قسمتهاي دشت پر از لالههاي قرمز بود. «عجب عظمتي داره خداوند!» اين را آقاي دوستي گفت.
از خم جاده که گذشت، جايي که ميخواست وارد جادهي اصلي شود، آن آقا را ديد. آن آقايي که بعد فهميد عزرائيل است. بين اينهمه سبزي و قرمزي، آن آقا ايستاده بود کنار جادهي آسفالت سياه. کت و شلوار سفيد پوشيده بود. براي آقاي دوستي، دست تکان داد. آقاي دوستي لبخند زد و سري تکان داد.
چند متر آنطرفتر با خودش گفت: «بهتره سوارش کنم، طفلي تو اين جادهي خلوت؛ ماشين گيرش نميآد.» دندهعقب گرفت. آقاي کت و شلوارِ سفيدپوش را سوار کرد. مرد از خودش جوانتر بود. چه بوي خوبي ميداد. بايد نام ادکلنش را ميپرسيد.
- سلام.
سلام اولي را آقاي کت و شلوار سفيدپوش گفت.
- سلام جناب! صبح شما بهخير!
اين يكي جواب آقاي دوستي بود كه بعد ادامه داد: «بهبه! چه هوايي! چه بهاري!»
- بله! خدا را شکر!
- چه خبرها؟
- اي... خبري نيست.
- جايي تشريف ميبرديد؟ از کجا ميآييد؟
آقاي کت و شلوار سفيدپوش، به جايي خيره شد!
- از کجا ميآييم؟ به کجا ميرويم؟ سؤال سختي است! کي ميداند؟
آقاي دوستي سري تکان داد!
- بله، من آدم فلسفياي نيستم ولي بعضيوقتها حرفهايي ميزنم كه ديگران فکر ميکنند من خيلي با مطالعهام و كلي تحصيلات دانشگاهي دارم.
آن آقا توي صورت آقاي دوستي خيره شد. آقاي دوستي ترسيد. از مرد پرسيد:
- من دوستي هستم! شما؟ فاميلي شريف شما چيست؟
آقاي کت و شلوار سفيدپوش باز هم سکوت کرد. بعد شمرده گفت: «من عزرائيلم!»
دل آقاي دوستي هري ريخت پايين. يک آن، ماشين به طرف جادهخاکي کشيده شد.
آقاي کت و شلوار سفيدپوش با آرامش عجيبي گفت: «چي شد؟ مواظب باش! قرار نيست که جانت را توي تصادف بگيرم.»
قلب آقاي دوستي مثل بمب ساعتي ميزد. هرلحظه امکان انفجارش بود.
شايد اينهمه خوشي بيدليل نبود. پس قرار بود بميرد. خودش را جمع و جور کرد.
- يعني چي آقا؟ مگر من با شما شوخي دارم؟ کنار جاده ماندي سوارت کردم، اين جواب من است؟
آقاي کت و شلوار سفيدپوش، باز هم ساکت بود. روي کُتش دست کشيد.
- نه آقاي دوستي، من زياد اهل شوخي و خنده و حرف نيستم. بالأخره زندگي روزي تمام ميشود. ولي شما آدمها باور نميکنيد.
از شانس آقاي دوستي، جاده خلوت خلوت بود. ماشيني هم در آنموقع صبح تردد نميکرد. ولي خدا را شکر، روزنهي اميدي در آن دشت ديده شد. آقايي کنار جاده ايستاده بود. آقاي دوستي ترجيح داد او را سوار کند. آقاي کت و شلوار سفيد پوش گفت: «بهتر است سوارش نکني، بهخاطر خودت ميگويم.»
ولي آقاي دوستي ترجيح داد سوارش کند.
آقاي عزرائيل سري تکان داد. ماشين ايستاد و آقا سوار شد.
روستايي بود. شايد اهل همين روستايي که اين طرف جاده ديده ميشد.
- سلام آقا! خدا خيرت بدهد که سوارم کردي، اينوقت صبح ماشين نيست. ما هم بايد ساعتها اينجا باشيم تا بلکه وسيلهاي بيايد برويم شهر!
آقاي دوستي نگاهي به آقاي کت و شلوار سفيدپوش کرد. او با نگاهي متين به جاده خيره بود.
آقاي دوستي گفت: «خواهش ميکنم، من هم براي ثواب يا هرچي اسمش را بگذارند، شما و اين آقا را سوار کردم.»
مرد روستايي گفت: «خدا خيرت بدهد. کدام آقا؟»
آقاي دوستي با چشم و دست به آقاي عزرائيل، که جلو نشسته بود، اشاره کرد.
مرد روستايي به سمت صندلي جلو خم شد.
- مگر کسي پيش شما نشسته؟ دوباره به صندلي کنار راننده نگاه کرد.
آقاي دوستي يقين پيدا کرد که مسافر اولش خود عزرائيل است.
دوباره دلش ريخت پايين. قلبش يواش يواش که نه، خيلي تند آمده بود توي دهانش.
- آقايي را که اينجا نشسته، کت و شلوار سفيد پوشيده، نميبيني؟
مرد روستايي گفت: «نه آقا. جان هرکي دوست داري منرا نترسان!»
مرد کت و شلوار سفيدپوش يا همان عزرائيل به آقاي دوستي گفت: «چرا سوارش کردي؟ دوست داري او هم به سرنوشت تو دچار بشود؟ گناه دارد. يك پسر کوچک دارد که اسمش اميد است! حالا زود بيپدر ميشود.»
آقاي دوستي دنده را جابهجا کرد. ديگر يقين پيدا کرد که سوار ارابهي مرگ شده است.
بهترين راه امتحان را انتخاب کرد. از مرد روستايي پرسيد: «شما ازدواج کردهايد؟ بچه داريد؟»
مرد روستايي سرش را تکان داد: «آقا حالتان خوب است؟ بزنيد کنار آبي به صورتتان بپاشيد. چه ربطي دارد كه من زن و بچه دارم يا نه؟»
عزرائيل دستش را دراز کرد و دستمالي از جلوي داشبورد برداشت، لبخند زد و گفت: «راست ميگويد بيچاره! تو چه کار داري...؟»
هنوز حرف آقاي عزراييل تمام نشده بود که مرد روستايي گفت: «بله، هفت سال است ازدواج کردهام. يك پسر هم دارم، خدا اميدتان را نااميد نکند! اسمش اميد است.»
دستهاي آقاي دوستي ميلرزيدند. حواسش رفت پيش خانه، همسرش و دخترش.
عزرائيل دستمال را تا کرد و گذاشت توي جيب کُتش: «چي شد آقاي دوستي؟ حالا ميخواهي مچ من را بگيري؟»
اين بابا 30سال دارد و زمان مرگش 20سال ديگر است، نه حالا! ميخواهي بپرس كه چند سال دارد. سي سال و سه ماه و بيست روز! آقاي دوستي ترجيح داد نپرسد.
آقاي دوستي ترمز شديدي کرد، چون چيزي شبيه روباه از وسط جاده، دويد و رفت لابهلاي سبزههاي آن طرف جاده و گم شد.
شانس آقاي دوستي. هر وقت اين جاده را طي ميکرد در عرض چند دقيقه تمام ميشد، ولي حالا...
بهترين کار اين بود. ترمز کرد، ماشين ايستاد. رو به عزرائيل کرد: «از ماشين پياده شو!»
عزرائيل با تعجب گفت: «به من ميگويي؟ تو به من دستور ميدهي؟»
مرد روستايي هاج و واج به آقاي دوستي نگاه ميکرد: «آقا به کي داريد ميگوييد پياده شود؟»
آقاي دوستي گفت: «به اين آقا که جلو نشسته!» بهترين کار همين بود. شايد با اين کار عزرائيل بيخيال او ميشد.
مرد روستايي گفت: «آقا با کي هستي؟ به جز من و شما کسي اينجا نيست.»
آقاي دوستي خم شد، در سمت عزرائيل را باز کرد: «گفتم برو پايين.»
مرد روستايي زد توي سرش: «آقا کسي اون جلو نشسته؟»
با ترس، از ماشين پياده شد. آقاي دوستي هم کمربند صندلي را باز کرد و پياده شد. آمد سمت آقاي کت و شلوار سفيدپوش و در را کاملاً باز کرد: «گفتم بيا پايين.»
عزرائيل در را محکم بست. مرد روستايي با سرعت، رفت آن طرف ماشين، سمت راننده.
آقاي دوستي دوباره در خودرو را باز کرد: «گفتم پياده شو!»
عزرائيل دوباره در را محکم بست. چون حالا ديگر، مرد روستايي جاي راننده نشسته بود.
مرد روستايي رو به آقاي کت و شلوار سفيدپوش گفت: «خوب بود جلال! بس است، ديگر بگذار برويم.» مرد کت و شلوار سفيدپوش گفت: «آره بابا، دارد از ترس ميميرد! چه فيلمي بازي کردي پسر! عجب بازيگري هستي جان تو! دمت گرم! بزن بريم!»
به آقاي دوستي گفت: «با ماشينت خداحافظي کن آقاي دوستي!»
آقاي دوستي چند بار خواست در ماشين را باز کند، ولي ممکن نبود؛ چون درها قفل شده بودند و سرنشينان تازه آمادهي حرکت!
مرد روستايي، سريع ماشين را روشن کرد و راه افتاد. چندبار براي آقاي دوستي بوق زد. آن آقاي کت و شلوار سفيدپوش سرش را از ماشين بيرون آورد: «يادت باشد ديگر عزرائيل را سوار ماشينت نکني.» مرد روستايي از شيشه برايش دست تکان داد و با آقاي عزرائيل رفتند. آقاي دوستي ماند و جاده...
تصويرگري: آلاله نيرومند
نظر شما